سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اجتماعی

 


برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست... 

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...

برای تویی که احسا سم از آن وجود نازنین توست ... 

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی... 

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...

برای تویی که قلبت پـا ک است ... 

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...

 

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

 

http://sheklakveblag.blogfa.com/ پریسا دنیای شکلک ها

من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم
که تو خلق شده ای برای من
تا زیباترین زندگی را برایم بسازی

عزیزم از صمیم قلبم سالروز عقد زندگی مشترکمان را 
 تبریک میگم بهت
، مبارگ گلم خیلی دوست دارم  
                                عشقمی

flower_038.gif

 

 

 

 

 

 

 

بی حد و مرز دوستت دارم  

.

به تو و عشق تو ایمان دارم

 

عشق بی تو

من اگر روح پریشان دارم

من اگر غصه هزاران دارم

گله از بازی دوران دارم

دل گریان،لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم

  

 در غمستان نفسگیر، اگر

نفسم میگیرد

آرزو در دل من

متولد نشده، می میرد

یا اگر دست زمان درازای هر نفس

جان مرا میگیرد

دل گریان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم

من اگر پشت خودم پنهانم

من اگر خسته ترین انسانم

به وفای همه بی ایمانم

دل گریان، لب خندان دارم

به تو و عشق تو ایمان دارم


 

برای همسر عزیزتر از جانم

.

 

با دو چشمان قشنگت هر شب سخنی خواهم گفت . 

 

سخن از این دل تنها و غریب که پر از خاطرهاست .

و به اندازه پیراهن پر وصله آن طفل گدا غم دارد .

با خیالت هرشب میروم تا دهن تنگ افق و جدا خواهم کرد تن خورشید را از خاک .

صدا خاک.

وصدا خواهم کرد مهربانیهایت را.

 

دیوارا اسیرش کرده بودن.می خواست نجات پیدا کنه ولی نمی شد!راه نجاتی نبود.همش دیوار بود و دری وجود نداشت.دیوارا رو خودش ساخته بود ولی یادش رفته بود که در درست کنه!دیوارا خیلی محکم و به بلندی آسمونخراش بودن و حتی نمی تونست از روشون عبور کنه و یا خرابشون کنه.یه روز همه جا لرزید و دیوار ریخت و اون زیر آوار موند.هیچ وقت نتونست اونور دیوار رو ببینه.اونور دیوار جز رویا چیزی نبود!

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 6:12 عصر توسط دختر اسمان نظرات ( ) |


هر روز با شوق دیدنت چشم میگشایم 

ووقتی تو را در کنارم می بینم دوست دارم

بارها و بارها در برابر معبود زانو بزنم و سجده

شکر کنم که چون تویی را به من هدیه داد.

تبریک دست خالی مرا با سخاوت بی حدت بذیرا باش.

                  سالروز عقدمان مبارک 


 


خوشبختی من 
پیدا کردن تــــــــو 
از میان این همه ضمیر بود 


 

 

 

 

 

 

من عشق را با تو تجربه کردم محبت را درقلب تو یافتم و امید     

به زندگی را از تو آموختم عشق من تقدیم به تو که یادت در

فکرم و عشقت در قلبم و عطر تو درمیان لحظه لحظه های زندگی ام

 ماندگار است 

دوستت دارم همسر مهربانم که عاشقم کردی


 

 

 

 

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی 

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

دوستت دارم شوهر خوبم


استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: " 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم "
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود.
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟
در عوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد.
اما اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است، اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!

نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 6:10 عصر توسط دختر اسمان نظرات ( ) |

اگر پرندگان پرواز را فراموش کنند

 

اگر ابرها گریستن را فراموش کنند

اگر دریا امواج را فراموش کنند

اگر قلبها عاطفه را فراموش کنند

 

من هر گز تو را فراموش نخواهم کرد

دوستت دارم همه ی امیدم همسرم

 

به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 6:10 عصر توسط دختر اسمان نظرات ( ) |

 

وقتی که نیستی من و قلبم هر دو تیر می کشیم !

 

 

 

می نویسم تا بلکه نوشتن بغض های گلویم را کنار زند

می نویسم تا شاید رهایی یابم از ظلمت و تنهایی خود

می نویسم خودم تنها در این بالا

منم من عاشق رسوا والهُ شیدا

می نویسم خسته و تنها       می نویسم از همه دنیا


می نویسم تا بدانی              بی تو ماندم در تنهایی

 

You


 ای سر چشمه ی محبت
ای عشق واقعی
چگونه ستایشت کنم در حالی که قلبت از محبت بی نیاز است
چگونه ببوسمت وقتی که عشقت در وجودم جاری میشود
بگزار نامت را تکرار کنم نامت زیباست دلنشین است
چه داشته ای که اینگونه مرا تلسم کرده ای
من اینگونه نبودم تو عشق را با من آشنا کردی
تو هوای دلم را با طراوت کردی
زمانی که با تو هستم به آسمان به بیکران برواز میکنم
پس بدان دوستت دارم گرچه پایان راه را نمیدانم

 



















به خاطرهمه زحماتت
ممنون
 
















فریاد برآوردم خــــدا تنهاست
همه خندیدند،
گذشت...
دانستم مقصد بهشت بود نه خــــدا.

***********
میگن بارون رحمت الهیه ولی خدا دلش از دست ما آدما گرفته.

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 6:9 عصر توسط دختر اسمان نظرات ( ) |

 مرد ِ من.. 
سرم را که تکیه می دهم به سینه ی مردانه ات..
همه کوه ها کم می آورند..

امنیت ِ آغوش ِ توست که بهانه ای می شود..
برای هزار باره پیدا شدنم در حریمت.



نوازشم کن..


 من واقعی‌‌ترین بانویِ افسانه‌های توام.. 


 فرقی‌ نمی‌‌کند کجا، 


 آغوش ِ تو هر جا که به رویم باز شود،


 باشکوه‌ترین قصر ِ دنیاست..


 قصری که تنها آقایش تویی..



گرمایی بوده ام همیشه

ولی...

بین ِ خودمان بماند

سرمایی می شوم

وقتی

پای ِ آغوش ِ تو در میان باشد مرد ِ من..








سالها پیش در کشور آلمان زن و شوهری زندگی می کردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر کوچکی در جنگل نظر آنها را به خود جلب کرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیک شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر کوچک عضوی از اعضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسئولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری، با ببرش وداع کرد.
بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوشش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر کرد:
"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی بعد ازشش روز از غصه دق کرد و مرد. این یک ببر وحشی گرسنه است."
اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یک بچه گربه رام و آرام بود!
اگر چه ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود را نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی که از تفاوت نوع و جنس فراتر رود.
***
از محبت خارها، گل می شود وز محبت سرکه ها، مل می شود.
از محبت تلخ ها، شیرین شود وز محبت مسها، زرین شود.
از محبت دار، تختی می شود وز محبت بار، بختی می شود.
از محبت نار، نوری می شود وز محبت دیو، حوری می شود.
از محبت سنگ، روغن می شود بی محبت موم، آهن می شود.
از محبت نیش، نوشی می شود وز محبت شیر، موشی می شود.
از محبت مرده، زنده می شود وز محبت شاه،بنده می شود...

نوشته شده در سه شنبه 91/6/7ساعت 6:8 عصر توسط دختر اسمان نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak